امروز رفتم بیاد شیراز مثلا فالوده خوب شیرازی بخورم...
مهمون عزیزام بودم.
هرچند اصل جنس چیز دیگه ایه.. بازم چسبید....البته وقتی خودم یه ابلیموی تازه هم زدم کتش یا بقولی تنگش...
.
چند تا کتاب توپ درسی هم خریدم. اینا قسمتهای خوب امروزم بود

*********
زمین خوردگی نبود... داشتم میرفتم تو پاشاژ مهتاب به قصد خرید کتاب.
تا از ماشین پیاده شدم . هنوز دو قدم راه نرفته بودم که از قضا همردیف یه وانتی حاشیه پیاده رو
شدم که داشت بار دمبل ( وزنه ورزشی) خالی میکرد..
از ته وانتش یه دمبلو پرت کرد به سر وانت سمت من..چنان صدایی داد که از وحشت مثل پشه های له شده زر مگش کش شدم برای یه لحظه
بقیه عابرا بجای من بهش پرخاش کردن
ولی برای من خیلی عوارض داشت این واقعه..اما ناراضی نیستم.
موضوع اینه که بعضی مردها فکر میکنن همه ادمها خصوصا خانم ها هم اعصابشون مثل خودشون قویه!! فولادی!!
.
خیلی ترشششیدم. خدا بگم چیتالش کنه!!بند دلم پاره شد.
****
خودمم نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت..
همین که از اون وضع مالیخولیایی در اومدم برایم خیلی نعمته.
.
امروز پدرم گفت یبار تماسش را جواب بده ببین حرف حسابش چیه..گفتم اون دیگه باید تو حسرت شنیدن حتی یه لحظه صدای من بمونه.
.
عصر حدود4 یه بارونی زد حسابی ریلکسیشن کردم باهاش.
بعد یهو تلنگری خوردم که ای وای... پاییز و زمستون در پیشه... باید برای گرفتار نشدن به خمودگی و افسردگی این دو فصل زودتر فکر یه فعالیت تازه و شاد باشم.
احتمالا باشگاه رفتن را از سر بگیرم به زودی
_________________
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسبها: زمین خوردگی نبود, ,